قاب پرواز

این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم
اما این تقصیر من نیست شاید هم…
اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم
کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم

 

ادامه مطلب

I learned more in life

  “I learned more in life

from aero modeling than

I ever learned in school”  

– Dave Platt

ادامه مطلب

عشق واقعی

جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد

و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود

اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،

که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول “جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

” دوشیزه هالیس می نل ” با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست

نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

 “جان” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد

که به نامه نگاری با او بپردازد.

 روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .

 در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که

بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.

به نظر هالیس اگر “جان” قلباً به او توجه داشت

دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

ولی سرانجام روز بازگشت “جان” فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :

 ” ۷ بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک “

هالیس نوشته بود :

 ” تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.

” بنابراین رأس ساعت ۷ “جان” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:

” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،

بلند قامت و خوش اندام،

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود،

و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،

کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد,

اما به آهستگی گفت “ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟”

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.

تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود.

زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.

اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد،

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه

مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم.

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:

من “جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.

از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:

فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت

و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم

و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم

که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است

ادامه مطلب

رادیو کنترل یعنی شفا

رادیو کنترل یعنی شفا

بدون توضیح

ادامه مطلب

اولین دوره مسابقات رسمی هواپیمای مدل رادیو کنترل و نمایش های هوایی در ایران

تاریخچه جالبی از همایش مرتبط با رادیو کنترل در ایران است

لیکن خواندن خطوط آخر من را به یاد وضعیت امروز ما مدلر ها انداخت

هنوز هم بعد از ۴۰ سال ،  ایمن و امن پرواز نمیکنیم

و تا دماغ کسی را با ملخمان چرخ نکنیم ، به بهشت نفرستیمش

دست بردار نیستم . :


اولین دوره مسابقات هواپیمای مدل رادیو کنترل در ایران در تابستان ۱۳۵۳ در یکی از روزهای جمعه از صبح در محل فرودگاه دوشان تپه برگذار شد .
این نمایش و مسابقات هواپیمای مدل به همت باشگاه هواپیمایی  سابق جهت بسط و توسعه فنون هوانوردی و ایجاد علاقه در جوانان به امور هوانوردی تحت سر پرستی تیمسار رفعت بر گزار شد
در شروع نمایش و مسابقه ابتدا چندین راکت مدل توسط امریکایی ها پرتاب شد .
سپس پرواز و مانور هواپیمای گلایدر بلانیک (BLANIK) باشگاه هواپیمایی شروع شد و یک فروند هواپیمایی گلایدر بلانیک مانورهای مختلفی را انجام داد
در اخرین حرکت نمایشی هواپیمایی گلایدر شروع به زدن لوپ از ارتفاع زیاد نمود و همانطور با لوپ های مداوم و پشت سر هم به سمت زمین می امد
در اخرین لوپ زدن گلایدر ان چنان به زمین نزدیک شد که همه تماشاچیان فکر می کردند که حتما با زمین برخورد می کند ولی خلبان ایرانی ان با مهارت زیاد خود همه تماشاچیان را مبهوت کرد.
در شروع مسابقات بین تیم های ایران و امریکا یکی از مدلر های ایرانی زمانی که هواپیمایی خود را در وضعیت رول مداوم قرار داده بود و در ارتفاع پائین بود کنترل هواپیما از دستش خارج شد و هواپیما در وسط جمعیت تماشا چیان سقوط کرد خوشبختانه اسیب زیادی به تماشاچیان وارد نشد و فقط دست یک کودک ۱۲ ساله کمی دچار ضرب دیدگی مخصری شد
در پایان مسابقه تیمسار رفعت هدایایی به رسم یاد بود به شرکت کنند ه گان در مسابقه اهدا نمود

ادامه مطلب

رویای پرواز یعنی همین و بس

رویای پرواز یعنی همین و بس

ادامه مطلب