کویر گمشده من

رمقی در وجود ندارم.کی میتوانم او را ببینم.

کی میتوانم جام بوسه را بر لبانش جاری سازم.

تا کی،تا کی باید این دوری را تحمل کنم؟

من همانم که مایوسانه در کویر میرفت.

من همانم که تشنه سفر میکرد.

من همان جوان پیری هستم،که کوه به کوه،دشت به دشت،دیار ها را پشت سر میگذاشت و عشق گدایی میکرد.

هیچکس نبود.

هیچکس نبود که سبدی از لبخند بر من دهد.

هیچکس نبود که جرعه ای عطوفت بر من بنوشاند.

هیچکس نبود،حتی مشتی پند بر من تعارف کند.

دیوانه وار میرفتم،میگشتم،میچرخیدم.

به یاد دارم در کویر از حال رفته بودم.

عطر گلی مرا از خواب بیدار کرد.

تو بودی،نشسته بر بالینم.

بی هوس،نطلبیده،جرعه ای بر من نوشاندی.

دستی بر شانه ام زدی،خاک از دوشم روبیدی،یاعلی گفتی و به راه افتادی.

گفتم:این نطلبیده جرعه،مرادی دارد!

برگشتی،نگاهم کردی و با لبخندی پر از امید گفتی:

من مراد خویشتن گرفتم.تو مرادی برای خود بطلب.شاید این ره برایت به سرانجامی رسد.

زنده گشتم.دلم شورشی در بر داشت.روح و جسم به تکاپو افتاده بودند.

و سر انجام این ره به پایان رسید!

اری سرانجامی داشت.سرانجامش به تو ختم شد.

تازه فهمیدم تو هم  کویرگمشده ای  بودی همانند من.که سرانجامت به من ختم شد و من به تو.

ولی این سرانجام خود سر اغاز رهی دیگر خواهد بود.

468 ad

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>