شعر آسمان

تو می خندی و جاری می شوم با عطر شب بوها
از اینجا میروم تا بیکران ها تا فراسوها

تو می خوانی برایم عشق را با لهجه ی باران
صدای تو رهایم می کند از این هیاهوها

نسیمی مهربان می آید از دریا به آرامی
دلم را می بری آهسته بر امواج گیسوها

چگونه مست و از خود بیخود و حیران نباشم من ؟
که در چشم تو حیرانند نرگس ها و آهوها

پس از این سهم من عشق است،پرواز است،آواز است
ببین ! تقسیم کردم آسمان را با پرستوها…
اسماعیل فرزانه

——————————————————————————————————————-

پدرم گفت: « برو» گفتم: چشم»
مادرم گفت: «بیا» گفتم: «چشم»

هر چه گفتند به من، با لبخند
گوش کردم همه را، گفتم چشم

مادرم شاد شد از رفتارم
خنده بر روی پدر آوردم

با پدر مادر خود، در هر حال
تا توانستم، نیکی کردم

پدرم گفت: «تو خوبی پسرم»
مادرم گفت: «از او بهتر نیست»

آسمان خنده به رویم زد و گفت:
«پسرک از تو خدا هم راضی است.»

468 ad

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>