به یاد پدر های رفته از خاک

یادم میاد بچه که بودم بعضی وقت ها با خواهرم یواشکی بابام رو نگاه می کردیم

ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود…

من و خواهرم حسابی به این کارش می خندیدیم !چون می گفتیم چه کاریه ؟!

ما که هم جارو داریم هم جارو برقی !!! یه بار وقتی دیدی داریم بهش میخندیم

گفت خودتون یه روز میفهمید!!

چند روز پیش وقتی حسابی درگیری ذهنی داشتم

و به فکر بدبختی هام و راه حل بودم

یهو به خودم اومد دیدم دستم پر از ات اشغال های ریز گوشه ی فرشه

حالا سال ها از اون جریان میگذره و دیگه پدر نیست

که بخوام بهش بگم بالاخره فهمیدم چرا اون کارو میکنه!

قسم به نام نامی حضرت پدر که من هیچ نکردم در مقابل کرده هاش ،

خدایا منو ببخش

468 ad

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>